ای کاش دردل انسان افسانه ای بنام سوختن وجود نداشت ، ای کاش دل انسان آينه بيداری و استقامت و سرزمين صفا و يکرنگی نبود ، ای کاش قضيه ای بنام تفکرو انديشه و تصورات ازاول وجود نداشت ، ای کاش موضوعی بنام گم شده درهيچ جای عالم هستی مطرح نمی شد ، ای کاش اين دل تنگی ها آدمی را درهاله ای از انفجار فرو نمی برد ، ای کاش زمانه وجود و مفهوم خارجی نداشت ، ای کاش حسی بنام خواسته ها و آمالها وآرزو های بی نهايت درسرشت انسان وجود نداشت ، ای کاش خصومتها و کشمکش های زندگی جای خودرا به آرامش و صفا می داد ، ای کاش آدمی آنچنان توانايی وقدرت تسلط کامل برنيروهای نامرموز و ناشناخته طبيعت را درخود داشت ، ای کاش تمامی مجهولات عالم هستی به معلومات مبدل می شد ، ای کاش آنچه که انسان می خواست واراده می کرد در آن واحد به آن می رسيد ، ای کاش پديده ای بنام محدويت برای انسان درعالم وجود نداشت ، ای کاش انسان قدرت تسلط برنيروها و خواسته های بی نهايت خودرا دردرون داشت ، ای کاش مفهومی بنام نورو ظلمت درجهان هستی وجود نداشت ، اما چه می شود کرد همه اطن مفاهيم وجود عينی دارند ، هم نور وجود دارد هم ظلمت ، و هم موجودی بنام انسان پا به عرصه هستی نهاده است و دلی دارد و سوزی ، و خواسته ای دارد و آرزوهايی ، همه اينها بی نهايت و مهارنشدنی است ، با اين واقعيت های موجود چه کنيم ، با اين سوختنی دل چه می توان کرد ، با اين ازخود بيگانه شدن ها و يا به خود چسبيدنها چه کنيم ، مگر می شود جلو حرکت پديده های طبيعت و تحولات درونی آنرا مانع شد ، مگر می شود از جاری شدن آب رودخانه ها ويا طلوع و غروب خورشيد عالمتاب جلو گيری بعمل آورد ، مگر امکان دارد ازرشد و شکوفای گل درزمان خودش ويا از پژمردگی آن دردوره خاص خود ممانعت کرد ، مگر می شود جلو حرکت درونی زمين را گرفت ، مگر می شود جلو حوادث و اتفاقات ناگهانی ورويدادهای خاص عالم هستی را گرفت و از آنها خواست که بروند و ديگربرنگردند ، خوب می دانيم که اينگونه خواسته ها غيرعملی است ، پس با اين نيروی درونی که ما را مداوم سرزنش می کند و اضطرابات و پريشانی مارا چندين برابرکرده است چگونه مقابله کنيم ، چگونه می توانيم خودرابه بی خيالی زنيم و هراتفاقی که درپيرامون مان می افتد عکس العملی از خود نشان ندهيم ، مگر می شود ، پس با سوداگريهای دل چه کنيم ، با موجی که درسينه مان هست چگونه برخورد کنيم و باآن نيرويی که مارا واداربه کارهای خاصی می کند چه کنيم ، اصلا چرا زنده هستيم و هدف مان از زنده ماندن چيست ؟ و چه برنامه هايی برای ادامه زندگی خود تدارک ديده ايم ، آيا برنامه ای هم داريم ، يا بدون برنامه و بی هدف همينگونه به حيات خود ادامه می دهيم و از اين زندگی چه لذتی می بريم وآيا معنی و مفهوم واقعی آن را شناخته ايم و تا چه حدی خودمان را شناخته ايم و اين شناختها چه نتيجه ای را درپی داشته است ، چرا دروجودمان تضادها و ستيزهای داخلی مداوم موج می زند و اين ستيز ها مارا به کدام طرف سوق می دهد آيا باعث حرکت و رشدمان می گردد یا زمينه های انحطاط و شقاوت را برای مان فراهم می سازد.
ندای عشاق...برچسب : نویسنده : mamshouga بازدید : 213